تخت مرصع[۱] گرفت شاه ملمع[۲] بدن جيب مرقع[۳] دريد شاهد گل پيرهن ساغر سيمين شکست ساقي زرين قدح پيکر پروانه سوخت زمرد لگن آتش موسي گرفت در کمر کوهسار شعله به گردون رساند آه دل کوهکن حضرت خضر فلک، خلعت خضرا گرفت يافت به عمر دراز چشمهي ظلمت وطن شمع فلک را نشاند شعشعهي […]
تخت مرصع[۱] گرفت شاه ملمع[۲] بدن
جيب مرقع[۳] دريد شاهد گل پيرهن
ساغر سيمين شکست ساقي زرين قدح
پيکر پروانه سوخت زمرد لگن
آتش موسي گرفت در کمر کوهسار
شعله به گردون رساند آه دل کوهکن
حضرت خضر فلک، خلعت خضرا گرفت
يافت به عمر دراز چشمهي ظلمت وطن
شمع فلک را نشاند شعشعهي آفتاب
شعله در انجم فکند مشعل آن انجمن
ارقم[۴] طاق فلک، شمع جهانتاب را
تيغ زبان تيز کرد، گرم شد اندر سخن
شعبدهباز سپهر ز آتش پنهان مهر
بر صفت اژدها ريخت شرر از دهن
خاتم زرينه داد دست سليمان پناه
صبح به صحرا فتاد از بغل اهرمن
گفت فلک: نيست اين، بلکه در ايوان عرش
چتر سعادت زدند، بهر حسين و حسن
مهر و مه از دست آن لعل و در بحر کان
سرو و گل از آب اين، جان و دل مرد و زن
هر دو بر اوج کمال همچو مه و آفتاب
هر دو به باغ جمال چون سمن و ياسمن
هر دو شه يک بساط، هر دو در يک صدف
هر دو مه يک فلک، هر دو گل يک چمن
شيفتهي باغ آن، غنچهي خضرا لباس
سوختهي داغ اين، لالهي خونين کفن
بندهي هندوي آن، افسر ترک و ختا
صيد سگ کوي اين، آهوي دشت ختن
سر «الم اعهد» آن، بيضهي بيضا فروغ
مهرهکش مهد اين، زهرهي زهرا بدن
والد ايشان قريش، مولد ايشان حجاز
منبع ايشان فرات، معدن ايشان عدن
ناقهي ايشان حليم، چون دل سلمي[۵] سليم
مهرهي دل در مهار، رشتهي جان در رسن
خارخور و بارکش، نرمرو و سختکوش
گرگ در و شيرگير، کرگدن پيل تن
لعل تراز جلش، حضرت سلمان فارس
شانهکش کاکلش، حضرت ويس قرن
زهره جبينان ظهور، کرده ز کوهان او
همچو طلوع سهيل، از سر کوه يمن
صحن چراگاه او خاک رفيعي، که هست
خار و خس آن زمين رشک گل نسترن
کاش ز خاک هرات بر لب آب فرات
بختي[۶] بخت افکند، رخت من و بخت من
يا فکند بر سرم، سايه هماي حجاز
تا شود اين استخوان طعمهي زاغ و زغن
ماه جمال حسن، گفت و کمال حسين
نظم «هلالي» گرفت حسن کلام حسن
رفته فروغ بصر، مرده چراغ نظر
کرده دلم را حزين گوشهي بيت الحزن
چشم و چراغ منيد، گر نظري افکنيد
باز شود اين چراغ در نظرم شعلهزن
چند بود در بلا، خاطر من مبتلا؟
چند بود در محن، سينهي من ممتحن؟
نفس دغل از درون، کام نه و دام نه
ديو دني از برون، راهزن و چاهکن
رشتهي جان تاب زد، آتش دل سر کشيد
شمع صفت سوختم، مردم از اين سوختن
برفکنم جامه را، درشکنم خامه را
ختم کنم بر دعا، مهر نهم بر دهن
ظل شما بستهام، نور شما بردهام
تا فکند ظل و نور بر دل و جانم علن
جان شما غرق نور، نور شما در حضور
تا فتد از ابر فيض سايه به خار و سمن
[۱] مرصع: جواهر نشان.
[۲] ملمع: روشن کرده و درخشان و رنگارنگ.
[۳] مرقع: جامهي پنبهدار و پاره پاره به هم دوخته.
[۴] ارقم: مار سياه و سفيد، بدترين مارها که زهر کشنده دارد.
[۵] سلمي: نام يکي از معاشيق عرب.
[۶] بختي: شتر قوي هيکل.
این مطلب بدون برچسب می باشد.
تمامی حقوق این سایت محفوظ است.
طراحی سایت : راستچین